یک دقیقه و سیزده ثانیه

ساعت 6:30 دقیفقه بود که از خانه شان زده بود بیرون. کامل شب شده بود و هوا تاریک. در مسیر بلوار منتهی به یکی از میدان‌های اصلی شهر قدم زده بود که دیده بود تاکسی خطی از خیابان رد می شود. دست بلند کرده بود و تاکسی ایستاده بود و او سوار شده بود.در طول مسیر منتهی به میدان اصلی که از بلوار می‌گذشتند با راننده حرفی نزده بود. به میدان که رسیده بودند ، متوجه شده بود که کیف پولش را در جیب شلواری که آن را در خانه عوض کرده بود ، جا گذاشته است.

به راننده گفته بود که دور بزند چون کیف پولش را در خانه جا گذاشته است. راننده پرسیده بود: " اگر به خاطر کرایه ماشین است که فدای سرت." و لبخندی زده بود.جواب داده بود :"نه ، باید خرید کنم." و لبخند نزده بود.در راه برگشت هم با راننده حرف نزده بود. رسیدند به خانه‌اش. به راننده گفته بود که آنجا منتظر بماند که برگردد،‌ تا دوباره به محلی که ابتدا می خواسته برود ، بروند. و راننده گفته بود: باشه."

مدت زمانی که طول کشیده بود از در خانه تا اتاقش طی کند و به شلوارش و کیف پولش برسد یک دقیقه و سیزده ثانیه بود. کیف پولش را برداشته بود،‌ از داخل کشوی میزش وسیلمه دیگری هم برداشته بود و داخل جیب کتش نهاده بود. مسیر برگشت را در مدت یک دقیقه طی کرده بود ،‌چون مجبور نبود دوباره در خانه را قفل کند. پول کرایه ماشین را حساب کرده ، از مرد تشکر کرده ،‌ و خواسته بود که به خانه برگردد.راننده از او پرسیده بود:"برنمی گردید؟" مرد برای جواب دادن سر به عقب گردانده و گفته بود:"نه."

راننده و مرد برادرهایی بودند که سالها پیش از هم جدا افتاده بودند. آنها تا آخر عمرشان دیگر همدیگر را ندیدند.

0 نظر:

ارسال یک نظر