در راه برگشت از کتابخانه به خانه ناگهان ویررم می گیرد که با تاکسی برگردم.یک تاکسی خطی دارد از خیابان رد می شود. فکر می کنم که کسی عقب نشسته و منصرف می شوم نگاهش دارم. در آخرین نگاه متوجه می شوم که تاکسی مسافری ندارد و راننده هم که چند متری از من گذشته و جلوتر رفته مرا در آخرین لحظه می بیند و نگاه می دارد.سوار می شوم.
می گویم:
-مگه کسی سوار ماشین نبود؟
راننده می گوید:
-نه.
-ولی من فکر کردم کسی بود.
-این روزا رو آدمیزاد انقدر فشاره که این فکر و خیالاتو می کنه. فکر کردی کسی اینجا نشسته بوده. به صندلی عقب اشاره می کند.
-ولی اینجا که کسی نیست.
ناباورانه به من نگاه می کند و بعد از لمه ای بلند بلند شروع می کند به بلند بلند خندیدن که من ترس ورم می دارد.
-نکنه فکر کردی یکی رو اون زیر پنهون کردم؟
-نکنه تاثیر روزه بوده؟
-اینم حرفیه , دوباره می خندد.
-جالبه که من روزه هم نیستم.
-خنده اش ناگهان قطع می شود و تا پایان مسیر حتی به من نگاه هم نمی کند.
به خانه که می رسیم و پول را می دهم رو به عقب می کنم و به مسافر خیالی می گویم: بیا بیرون من دارم پیاده می شم.
دوباره بلند بلند می خندد. ترس ورم می دارد.
می گویم:
-مگه کسی سوار ماشین نبود؟
راننده می گوید:
-نه.
-ولی من فکر کردم کسی بود.
-این روزا رو آدمیزاد انقدر فشاره که این فکر و خیالاتو می کنه. فکر کردی کسی اینجا نشسته بوده. به صندلی عقب اشاره می کند.
-ولی اینجا که کسی نیست.
ناباورانه به من نگاه می کند و بعد از لمه ای بلند بلند شروع می کند به بلند بلند خندیدن که من ترس ورم می دارد.
-نکنه فکر کردی یکی رو اون زیر پنهون کردم؟
-نکنه تاثیر روزه بوده؟
-اینم حرفیه , دوباره می خندد.
-جالبه که من روزه هم نیستم.
-خنده اش ناگهان قطع می شود و تا پایان مسیر حتی به من نگاه هم نمی کند.
به خانه که می رسیم و پول را می دهم رو به عقب می کنم و به مسافر خیالی می گویم: بیا بیرون من دارم پیاده می شم.
دوباره بلند بلند می خندد. ترس ورم می دارد.
0 نظر:
ارسال یک نظر