گفتم:آخه یه دونه نون گرفتین.
جواب داد: آها ،اینو یه مسافری بهم تعارف کرد. از مشهد اومده بود، نون تازه را بهم تعارف کرد. هر چی گفتم نمی خوام گفت ناراحت می شم قبول نکنی.
نمی دانم چرا گفتم: توی این دوره زمونه کم از این آدمای بامعرفت پیدا می شن.
بلافاصله درآمد که: نه چن وقت پیش یه نفر دیگه یه جعبه شیرینی دستش بود، از این شیرینی خوبا، به من تعارف کرد، یه دونه ورداشتم و خوردم، تعریف کردم. وقتی خواست پیاده شه ،همه جعبه رو به من داد و گفت :اینا رو هم به دوستات تعارف کن. هرچی گفتم نه قبول نکرد. گفتم لااقل کرایه رو حساب نکن. گفت نمی شه . هم شیرینی ها رو وردار . کرایمم سرجاش.
گفتم:خوب شما خودت آدم خوبی هستی ، آدمای خوبم به تورت می خورن.
گفت:نه، نه، نه. من خوب نیستم. من از آدمای خوبی که می بینم ممنونم (یه چیزی توی همین مایه ها). اونا خوبن.
گفتم:شما تبریزی هستین؟
گفت:آره
گفتم:چهطور اینجا؟ تربت جام کجا؟ تبریز کجا؟
گفت:دست تقدیر (یا یه چیزی توی همین مایه ها). قصه اش درازه.
رسیدیم در خونه.
گفتم :نگه دار.
پیاده می شدم گفتم:امروز که وقت نشد ،یه بار دیگه که سوار شدم این قصه رو هم تعریف کن برام.
لبخند زد.
فرداش پیرمرد مرد.
پسنوشت: تمام داستان واقعی است و همین امروز برایم اتفاق افتاده ، به جز خط آخرش.
پسنوشت 2: مقاله ام در ویکیپیدیای انگلیسی برای فیلم تردید واروژ کریم مسیحی که تازه دیدهام و برایش نقدی هم می نویسم به زودی.
پسنوشت 3: شاهزاده خانم و قورباغه را دیدم دیشب ، انیمیشن های دیزنی تازگیها خیلی نچسب شده ، فکر کنم آخرین فیلم با ایده شان سیندرلا بوده است. :)
2 نظر:
سلام و عرض ادب
جالب بود و غمناک...ممنون
و البلته قسمت آخرش خیالی. :)
ارسال یک نظر